آنیسا آنیسا ، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

آنیسا (مانند عشق )

آنیسای خوش سر و زبون

1395/6/23 16:02
نویسنده : مامانی
1,319 بازدید
اشتراک گذاری

- ساعت 10 شبه و آنیسا مشغول دید زدن از پنجره به بچه هایی که تو چمن پایین خونمون

دارن بازی میکنن و هر از گاهی هم شروع میکنه به نق زدن که میخوام برم پایین بازی کنم

و شنیدن جواب نه از بنده که همین الان اومدیم بالا بسه دیگه بازینه  .... باید بخوابی تا

صبح زود بیدار شی ....سکوت

یه دفعه تلفنمون شروع میکنه به زنگ خوردن ... آنیسا مثل شصت تیر خودشو میرسونه به

تلفن و دستی به کمر میزنه و با یه لحن عصبانی میگه : برای چی این موقع شب زنگ زدی

خونه ما ... نمیگی ما خوابیم .... تعجبتعجب و قظع تماس ....

بهش میگم گی بود: میگه : مامان جون بی ادب بود عصبانیبیدارمون کرد تعجبتعجب

 

- رفته بودیم خرید کفش و مشغول دید زدن ویترین مغازه ها .... آنیسا رو کرده به من و

میگه : مامان از این بوها که می یاد می خوام متفکر کلی مشاممو تیز کردم و این ور و اون

ورو نگاه کردم تا فهمیدم بله یه بچه 100 متر پایین تر داره سیب زمینی سرخ کرده با سس

کچاب میخورهخندونک ..... بردیمش تو مغازه فست فودی تا از همون بوها براش بخریم تا آماده

شد و بنده خدا گذاشتش رو میز یکدفعه آنیسا رو کرده به من و باباش و با صدای بلند

 میگه : بچه ها حمله کنیم  ...تعجبخندونک ( تو خانواده پدریش رسمه وقتی میخوان یه چیزیو

که همه دوست دارن بخوزن میریزنش تو یه ظرف بزرگ و میزارن وسط و میگن بچه ها

حمله ... خنده  میگن اینجوری حالش بیشتره )

 

خلاصه خنده برلبان مشتریان فست فودی نقش بست و همچین عرق شرم بر پیشانی من

و جناب پدر .. کچل

 

- آنیسا رو به من : مامان اسم مامان جون چیه ؟ گیج

بهش میگم اسمش کبری هست و رفت پی بازیش،  هر از گاهی هی می اومد و

می پرسید اسمش چی بود و هی با خودش تکرار میگرد متفکر

ظهر که میخواستم برم سر کار ، مثل عادت هر روزه بردمش خونه مامانم اینا 

تا زنگ آیفون و زدم و در باز شد آنیسا با دو رفت داخل و گفت:  سلام کبری خنده

مامانم : تعجبعصبانیعصبانی

من : تعجبگیجگریه

 

- داشتم یه فیلم نگاه میکردم آنیسا هم بغل دستم مشغول بازی با تبلتش با صدای بلند

بهش میگم صداشو کم کن صدای تلویزیونو نمی شنوم کچل

میگه خب تو صدای تلویزیونو بلند کن تعجبتعجب

 

داشتیم جهیزیه خواهرمو می چیدیم تو خونشون یه دفعه آنیسا با غبطه رو به خالش :

مبارکتون باشه ... ما که هیچی نداریم غمگین

من تعجبتعجب

باباش تعجبتعجبتعجب

خالش و شوهر خالش خندهخندهقه قهه

 

نظرات (23)

مامان هانیه
23 شهریور 95 17:19
ااااااااای جان هزارماشااله به انیسای شیرین زبونم با حرف های خوشمزه اش،الهی همیشه شاد و خندون باشی گل من
مامانی
پاسخ
مرسی خاله جون مهربونم ایشالا شما هم همیشه شاد و خندون باشین
آیداکوچولو
23 شهریور 95 20:35
هیچی ندارم بگم جز اینکه ریسه رفتیم از خنده
مامانی
پاسخ
ایشالا که همیشه خندون باشی عزیزم
آیداکوچولو
23 شهریور 95 20:37
ما شما رو لینک کردیم با اجازه از دنبال کردن شیرین کاری های آنیسای عزیز لذت می بریم
مامانی
پاسخ
همچنین گلم
مامان صفا
23 شهریور 95 21:10
ای وای مردم از خنده.خداآنیسای شیرین زبون رو دوستون حفظش کنه.ماشالله
مامانی
پاسخ
مرسی عزیزم لطفتتون زیاده
✿ ماMے jوטּ✿
24 شهریور 95 0:57
ماشالاااا شیرینک خاله آخه چقدر شما شیرین زبوووونی کلی خندیدم 😁😁😁 مامآنی گل منم آپم منتظرتونم 😘😘😘
مامانی
پاسخ
حتما می یایم پیشتون عزیزم
مامانش
24 شهریور 95 8:45
ماشاا...به این انیسا جون
مامانی
پاسخ
مرسی گلم
مامان الی
24 شهریور 95 9:53
ای جاااانم خیلی باحاله کلی خندیدم از دست این وروجک خانوم بعضی وقتها بچه ها یه حرفای میزنن که آدم میمونه این همه خلاقیت رو در گفتن جملات قصار از کجا میارن
مامانی
پاسخ
واقعا یه موقع هایی همچین به جا کلماتو به کار میبرن که انگار از قبل یکی یادشون داده بوده امان از اون لجظاتی که با حرفاشون رسوات میکنن
مامان فرخنده
24 شهریور 95 11:55
عزيززززم شيرين زبون يعني كلي خنديدم كه مامان بزرگش را به اسم صدا كرده تلفن را هم قطع كرد آخرش بود خدا حفظش كنه آنيسا نازمو
مامانی
پاسخ
ممنونم خاله جونم
عمه فروغ
24 شهریور 95 14:45
ای جوووووووونم هزارماشالله به آنیسای شیرین زبون و خوش سر زبون با حرف های شیرینشما که کلی از خوندنشون لذت بردیم آخه یکی نیست بگه مامان جون ساعت 10 شب وقت زنگ زدن هستخداییش عکس العملش خیلی باحال بود قیافه شما و آقای همسر هم قطعا در فست فودی دیدنی بودهامان از این دهه نودی ها عزیزم ببین به خاله چی گفتهآرشیدا هم همین طوره کافیه خونه ما بیاد و چیزی رو ببینه که خودشون ندارند اون وقت هست که میگه ما خیلی بدبختیم از این ها نداریم مامان خانمی ببوس دخترک شیرین زبون رو
مامانی
پاسخ
واقعا گل گفتی فروغ جون امان از این دهه نودی ها که آدمو راست راست قوت میدن با این زبون ریختناشون ببوس آرشیدای عزیزمو
معصومه(دخترخاله ی بابای پریناز)
25 شهریور 95 18:59
ممنون از اینکه به وبلاگ پریناز ما هم سرزدید و نظر گذاشتید. درضمن لینک شدید.
محجوب بانو
25 شهریور 95 22:38
وااای خدا ترکیدم از خنده بچه ها حمله
مامان فرناز
26 شهریور 95 16:47
عزيزم خدا حفظش كنه خوشگل خانوم رو
کیان
27 شهریور 95 11:48
آنیسا جون خیلی خیلی با مزه هستی خدا کنه وقتی من بزرگ شدم مثل شما سر زبون دار بشم
مامانی
پاسخ
شما از همین الان با کارات شیرین زبونی عزیزم
مامان راحله
28 شهریور 95 20:53
مامان راحله
28 شهریور 95 20:54
ان شالله جهیزیه چیدن آنیسا جونم .
مامانی
پاسخ
ایشالا
مامان راحله
29 شهریور 95 12:05
عیدتون مبارک
مامانی
پاسخ
عید شما هم مبارک خاله جون
zakieh
31 شهریور 95 23:58
ای جونم دخمل شیرین زبون
امیرحسین
2 مهر 95 11:13
خیلی خندیدم آنیسا جون از کارهات،عموما هم مامان بابارو عصبانی میکردی/
مامان لیدا
1 آبان 95 12:17
ای جووونم آنیسای شیرین زبووونم
مامانی
17 آبان 95 18:15
ای جوونم چه دخمل شیرین زبونی خداحفظش کنه
مامانی
پاسخ
مرسی عزیزم
مامان فرناز
25 آذر 95 0:28
عزیزم خدا شیرین زبونت رو حفظ کنه کلی لذت بردم
مامان علی آقا
6 بهمن 95 2:14
ای جانم به این آنیسا عاشقشم عاشق زبونش فداشششش.سلام مامانش خوبین؟؟خوشین؟؟ما یه مدت نبودیم دوباره اومدیم مهد گل دختری هم مبارک.راستی کمر مامانتون خوبه بهتر شدن
مامانی
پاسخ
سلام عزیزم مرسی شما لطف دارین ما هم خداروشکر خوبیم شما خوبین ؟؟ کمر مامانمم خداروشکر دیگه خوب شدن مشکلی ندارن خداروشکر
طناز (مامان آروين)
25 اسفند 95 13:22
عزيزم. همه چي داري ايشالا كه قدر داشته هاتو بدوني.
مامانی
پاسخ
ممنون گلم