آنیسا آنیسا ، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

آنیسا (مانند عشق )

اولین خواسته کودک من

ستایش دختر دایی آنیسا داره  تو لیوان نی دار عروسیکش آب میخوره ....... آنیسا هم که عاشقه چیزای جدید ، میره که لیوان و از دستش بگیزه ........ ستایشم بهش میگه لیوان خودمه به مامانت بگو تا برات بخره عروسک مامانم بدو بدو میاد سمتمو و در حالی که داره به لیوان دست ستایش اشاره میکنه میگه :   مامان  بخر بخر             هیچی از دنیا نمی خوام وقتی تو میخندی کنارم من تموم شادی هامو واسه تو کنار میزارم  
16 تير 1393

شیرین کاری های دخترم

  تلویزیون  روشنه و داره برنامه سمت خدا پخش میکنه منم تو آشپزخونه مشغول پخت و پز   صدای  داد آنیسا رو میشنوم که  شیشه پستونکشو که آب توشه گرفته سمت آخونده   و هی میگه آقا آقا آب بخور آقا آقا آب بخور ......   بعدم که منو دیده گریه که چرا آقا شیشه رو از دستم نمی گیره ...     عاشق دوغ خوردنه  دارم براش می ریزم تو لیوان که یه دفعه می بینم دستشو گرفته سمت لیوان و میگه بسه بسه ....     با دختر داییش آیدا مشغول آب بازیه می بینه خیلی تو دست و پاشه هلش  میده میخوره زمین   اونوقت تا داییشو (بابای آیدا ) رو دید میگه دایی أتاد أت...
2 تير 1393

معجزه

باغ پدر خانوم داداشم بودیم فقط یه لحظه حواسم رفت به سریال ستایش که داشت لحظه حساسشو نشون میداد همون جایی رو که ستایش رفت دفتر فردوس و محمد و دید و.... که  یکدفعه یه صدای وحشتناک همراه با شکستن شیشه اومد بعدشم  گریه و جیغ آنیسا و...... نفهمیدم چه جوری خودمو رسوندم به اتاف که دیدم آینه میز آرایش افتاده رو آنیسا و اطراف آنیسا هم پر از خرده شیشه ...... یعنی همه میگفتن خیلی  عجیبه چه جوری یه آینه به اون بزرگی بشه ریز ریز ولی یه تکشم رو بچه نیفته ... واقعا چیزی جز معجزه نبود ..... هنوزم تمام تنم داره میلرزه یعنی اگه خدا کمکم نمیکرد و میریخت روش چه بلایی که سرش نمی اومد ..   ممنونم از خدای...
24 خرداد 1393