آنیسای خوش سر و زبون
- ساعت 10 شبه و آنیسا مشغول دید زدن از پنجره به بچه هایی که تو چمن پایین خونمون
دارن بازی میکنن و هر از گاهی هم شروع میکنه به نق زدن که میخوام برم پایین بازی کنم
و شنیدن جواب نه از بنده که همین الان اومدیم بالا بسه دیگه بازی .... باید بخوابی تا
صبح زود بیدار شی ....
یه دفعه تلفنمون شروع میکنه به زنگ خوردن ... آنیسا مثل شصت تیر خودشو میرسونه به
تلفن و دستی به کمر میزنه و با یه لحن عصبانی میگه : برای چی این موقع شب زنگ زدی
خونه ما ... نمیگی ما خوابیم .... و قظع تماس ....
بهش میگم گی بود: میگه : مامان جون بی ادب بود بیدارمون کرد
- رفته بودیم خرید کفش و مشغول دید زدن ویترین مغازه ها .... آنیسا رو کرده به من و
میگه : مامان از این بوها که می یاد می خوام کلی مشاممو تیز کردم و این ور و اون
ورو نگاه کردم تا فهمیدم بله یه بچه 100 متر پایین تر داره سیب زمینی سرخ کرده با سس
کچاب میخوره ..... بردیمش تو مغازه فست فودی تا از همون بوها براش بخریم تا آماده
شد و بنده خدا گذاشتش رو میز یکدفعه آنیسا رو کرده به من و باباش و با صدای بلند
میگه : بچه ها حمله کنیم ... ( تو خانواده پدریش رسمه وقتی میخوان یه چیزیو
که همه دوست دارن بخوزن میریزنش تو یه ظرف بزرگ و میزارن وسط و میگن بچه ها
حمله ... میگن اینجوری حالش بیشتره )
خلاصه خنده برلبان مشتریان فست فودی نقش بست و همچین عرق شرم بر پیشانی من
و جناب پدر ..
- آنیسا رو به من : مامان اسم مامان جون چیه ؟
بهش میگم اسمش کبری هست و رفت پی بازیش، هر از گاهی هی می اومد و
می پرسید اسمش چی بود و هی با خودش تکرار میگرد
ظهر که میخواستم برم سر کار ، مثل عادت هر روزه بردمش خونه مامانم اینا
تا زنگ آیفون و زدم و در باز شد آنیسا با دو رفت داخل و گفت: سلام کبری
مامانم :
من :
- داشتم یه فیلم نگاه میکردم آنیسا هم بغل دستم مشغول بازی با تبلتش با صدای بلند
بهش میگم صداشو کم کن صدای تلویزیونو نمی شنوم
میگه خب تو صدای تلویزیونو بلند کن
داشتیم جهیزیه خواهرمو می چیدیم تو خونشون یه دفعه آنیسا با غبطه رو به خالش :
مبارکتون باشه ... ما که هیچی نداریم
من
باباش
خالش و شوهر خالش